-
شروع قصه
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 18:17
قصه از اول مرداد شروع شد.. با یه اتفاق خیلی خیلی ساده و نظری که تو وبلاگ خودم گذاشته بود (یه وبلاگ دیگه س).. نمیدونم چرا اولین جمله ای که بهش گفتم این بود: من حوصله عاشقی ندارم و نمیخوام وقتمو با تو باشم و بعد مدتی داستانو تکرار کنی و یه دروغ ازت بشنوم..!! خیلی مسخره بود.. داشت شاخ در می آورد که عشق چیو کشک چی!! همون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 15:50
راستش من قبلا با چند تایی از دخترا که بعضیاشون حتی تو شهرهای دیگه ای بودند دوست بوده ام.. و با همشون فقط یه شرط میذاشتم و همه شرایط اونا رو قبول میکردم اونم اینکه اولین دروغ اونا آخرین لحظه دوستیمونه.. همه بدون استثنا اینو قبول می کردن، حتی نگین که شاید از بقیه راستگو تر بود.. ولی بعد از مدتی بی شک شرطو می شکستند.....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 15:30
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم